روز... شب. روز... شب. چه قدر ریتم این جمله ها مرا یاد «برپا... بشین» و «به چپ... چپ»، «به راست... راست» می اندازد. روزهایی که اینجور شروع می شد و دم دم غروب به جان کندن می افتاد. وقتی خورشید، از خستگی سقوط می کرد پشت کوه ها، ما هم لِنگ هایمان را هوا کرده بودیم روی تخت های آسایشگاه. اصلاً دلم نمی خواهد آن روزها را به یاد بیاورم. مگر بیکارم؟! خاطره یعنی دو بار زندگی کردن. چرا زندگی را تبدیل کنم به دو بار زجر کشیدن؟! شباهت خدمت سربازی و این روز ـ شب های فعلی ام را نمی توانم نادیده بگیرم. شاید بشود کاری کرد اوضاع بهتر شود. سروان از ته گلو فریاد می زد: «هیچ حرفی رو دو بار نمی زنم. ها! خوب گوش بگیر ببین چی می گم!». بعد سوت می زد و ما بلند می شدیم، می نشستیم. بلند می شدیم، می نشستیم. صدای خفۀ بشین پاشو با لباس های خاکیِ گل و گشادمان می خورد به پیشانی کوه های دور تا دور پادگان و پخش می شد روی زمین آسفالت میدان صبح گاه. زنم می  گوید: «برا کلاس ایروبیک، یه تاب شلوارک می خوام». می گم: «یه دقیقه صبر کن، الان میام...». سرک می  کشم روی دفتر دخل و خرج ماهانه. بعد از پانزده سال زندگی مشترک، بالاخره موفق شده ام خودم را مجبور کنم حساب کتاب ها را بنویسم. حساب روزها... شبها؛ روز... شب. می گویم: «بذاریم ماه بعد. این ماه می زنه بالا خرجمون». ترش می کند. این یعنی خارج شدن از نظم، خروج از صف. از بشین پاشو. از مدار حرکت همۀ سیارات و اجرام آسمانی. از حکومتِ سوتِ جناب سروان. مجبور می شوم همۀ برگ های خشک دور تا دور پادگان را جمع کنم بریزم توی پلاستیک های بزرگ زباله. بعد، آن ها را به تدریج، هر شب بگذارم پشت در خانه. یک کیسه یک کیسه. رأس ساعت 21. سروان تهدید می کند. تهدید به اینکه به خاطر من، همۀ پادگان را تجدید دوره کند. به عشق زن گرفتن، خدمت می کنم؛ به عشق کارت پایان خدمت. زنم رفته سر جیبم. یعنی چه کار دارد؟! این چیه دستش؟ گردی چشم هایم، از کنجکاوی شده است اندازۀ تمام هیکلش. کارت پایان خدمت را جلوی صورتم می آورَد، و آن را از وسط نصف می کند.