سبز لجنیِ بن­ تن


صورت میلاد، گرد و سفید بود. موهایش خرمایی. لب­هایش ظریف، کوچک، قرمز. تی­ شرت زیتونی روی شلوار طوسی‌ اش افتاده بود. بن ­تن، سرِ زانوهای شلوارش دست­ به­ کمر ایستاده بود. نگاه حامد، از موهای سر میلاد به دمپایی زردش می­رسید. سراپای پسرش را مقایسه می­کرد با پنج سال پیش که لای پتویی زیپ­دار، اُریب خوابیده بود و روی صورتش چیز نرمی مثل کُرک روییده بود. بالاخره کامل­ زن و دختربچه­ اش خریدشان تمام شد و از سوپرمارکت بیرون رفتند.

-       بابا! آداس توت فرنگی می­خری؟

-       دیروز برات خریدم بابا!

-       یالّا یالّا... برام آبمیوه­ هم بخر!

میلاد وقتی چیزی می­خواست، صدایش را نازک می­کرد. نازک­تر از همیشه. طرح چهره و تُن صدایش، هوس دختردار شدن را از سر حامد انداخته بود. حامد دلش می­خواست صدایش را نشنود. عمداً حواس خودش را پرت می­کرد. میلاد دست ­برنمی­داشت.

-       بابا!...بابا!... آبمیوه... یالّا!... بابا... پس آداس توت فرنگی!

حامد با خودش فکر کرد «آدم تا کی باید نگران خرج و مخارج ده روز آخر هر ماه باشه؟!». زیر لب گفت: «تُف به کارمندی!». نگاهش به طرف قفسۀ روی دیوار رفت. روی صابون لوکس، خانم جوانی، رنگ ارغوانی شال و پیراهنش را با هم ست کرده بود. زن لبخند مهربانی داشت. دندان­هایش آن­قدر سفید بود که لابد از عکاس تبلیغاتی هم دل برده بود. یاد دیشب افتاد که روی تخت­خواب، بینی ­اش را از بوی دهان زنش دور کرده بود. از بوی پیاز گندیده.

-       بابا!... بابا!... یه آبمیوه!... خواهش می­کنم!

حامد یواش گفت: «پدرسوخته چه کلمه ­هایی بلد شده! خواهش می­کنم».

فروشنده گفت: «آقا چی بدم خدمتتون؟».

-       یه ماست دبه­ ای کم­ چرب، یه صابون لوکس. از لوکس ارزون­تر هم دارید؟

-       گلنار.

-       همون رو بدید.

به موهای پشت سرش دست کشید. مثل اینکه کسی به او گفته باشد موهات سیخ شده. بعد آهسته به فروشنده گفت: «بگید آبمیوه ­ها فروشی نیست». دبۀ ماست و قالب صابون را از روی پیشخان برداشت. میلاد از مرد هیکلی شنید «آبمیوۀ فروشی نداریم پسر جان!». دیگر حرفی نزد و اخم­ کرد. حامد آهسته میلاد را به طرف در سوپرمارکت هدایت کرد. حین بیرون رفتن، حامد سرش را برگرداند به طرف عکس روی صابون لوکس. دوباره به برق دندان­های سفید زن خیره شد. یاد دیشب افتاد و تخت­خواب برایش تداعی شد. انگار باز، نفسش گرفت از بوی پیاز گندیده. مردی که داشت از خیابان رد می­شد، داد زد: «بـی­ گـی­ر بچه­ رو!!». حامد به خودش آمد. مثل کسی که برق گرفته باشدش. میلاد را ندید. توی پیاده­ رو، به چپ و راست نگاه کرد. صدای گریۀ میلاد، حامد را متوجه جوی جلو سوپرمارکت کرد. صورت میلاد سرخ بود و چشم­های خیس. بغضش، تازه ترکیده بود. بن­تن، تا فرق سر توی لجن فرورفته بود.