برای من، مُد یک جور وضعیت تحمیلی و انتخاب شده است. یک جور همشکل شدن که حُسن و لطفی در آن پیدا نمی کنم. و چند سالی است فهمیده ام سبک ها و مکتب های ادبی و هنری هم، چنین چیزی هستند اگر به اقتدار پنهانشان تسلیم شوم. شمس لنگرودی می گفت «تا همین چند سال پیش، نتوانسته بودم شعرم را از تسلط و تاثیر زبان و شیوه شاملو خلاص کنم». وضعیت های جاافتاده اینجورند دیگر. قسمت تراژدی ماجرا اینجاست که حتی شاید شخصاً احساس کنیم نوشته های فلانی را از صمیم قلب دوست داریم. و هی بخوانیم. همشکل و همریخت بودن، برای مُدگراها دلنشین است. اصلاً می دانید که «عادت»، منطقه ای ست خیلی خیلی امن.
اما مُدگرایی ادبی و هنری، دیگر واقعاً یک جنس بدلی ست. یک دستبند از تیتانیوم خالص. چون آفرینش و هنر، ذاتاً مخرّب الگوهای دستمالی شده است.
ولی خودمانیم، فقط خدا می داند چقدر باید ناز کشید و کشید و نوشت و خط زد، تا «هنر» از وضعیت پرده نشینی تشریف فرما شود؛ آهسته آهسته بار عام دهد (سبک و مکتب ادبی) و بعد، نامش به فهرست شاهدان بازاری اضافه شود.
**
پی نوشت: عذر می خوام که گاهی به کامنتهایتان پاسخ نداده ام. جبران می کنم.
برای ادامه نشر نوشته هایم در این وبلاگ، لطفا نظر بدهید؛ سپاس گزار می شوم اگر ضعف و قوّت نوشته هایم را به من بگویید