برای من، مُد یک جور وضعیت تحمیلی و انتخاب شده است. یک جور همشکل شدن که حُسن و لطفی در آن پیدا نمی کنم. و چند سالی است فهمیده ام سبک ها و مکتب های ادبی و هنری هم، چنین چیزی هستند اگر به اقتدار پنهانشان تسلیم شوم. شمس لنگرودی می گفت «تا همین چند سال پیش، نتوانسته بودم شعرم را از تسلط و تاثیر زبان و شیوه شاملو خلاص کنم». وضعیت های جاافتاده اینجورند دیگر. قسمت تراژدی ماجرا اینجاست که حتی شاید شخصاً احساس کنیم نوشته های فلانی را از صمیم قلب دوست داریم. و هی بخوانیم. همشکل و همریخت بودن، برای مُدگراها دلنشین است. اصلاً می دانید که «عادت»، منطقه ای ست خیلی خیلی امن.

اما مُدگرایی ادبی و هنری، دیگر واقعاً یک جنس بدلی ست. یک دستبند از تیتانیوم خالص. چون آفرینش و هنر، ذاتاً مخرّب الگوهای دستمالی شده است.

ولی خودمانیم، فقط خدا می داند چقدر باید ناز کشید و کشید و نوشت و خط زد، تا «هنر» از وضعیت پرده نشینی تشریف فرما شود؛ آهسته آهسته بار عام دهد (سبک و مکتب ادبی) و بعد، نامش به فهرست شاهدان بازاری اضافه شود.

**



پی نوشت: عذر می خوام که گاهی به کامنتهایتان پاسخ نداده ام. جبران می کنم. 

مثل مترسک

مراقب کلمه هایم هستم

مراقب

نکند کاغذی، قلمی، دستی

آنها را در جای نادرستی بنشاند!

کاش کلاغی بزرگ

با منقار بلندش

چشم هایم را درمی آورد و

دست هایم را از مچ می برید

آن وقت ملخ ها را صدا می زد

تا به لغاتم حمله کنند

شاید از مزرعه ی کنترل نشده

نژادی دیگر

ریشه بدواند

آب که از لوله های پوسیدۀ خانه نشت کرده باشد، گچ دیوار را زرد می کند. به خودت می آیی، چارستون خانه خورده شده و پوکی مثل خوره افتاده به تن خانه. روزمرگی هم همین جور است. آهسته، کار خودش را می کند. اگر به حال خودش باشد، روح زندگی را می جَود. نوشتن، و به طور کلی، هنر، ضد فرایند روزمرگی و به تعبیر دوستم محمد خالقی، «روزمرگی» (سکون روی "ر") عمل می کند. این است که آدم روززده و حل شده در چرخدندۀ ساعت ها، که از خود خالی شده، هرگز نمی تواند خویشتن و جهان را از موضعی دیگر «تماشا» کند؛ زیرا اصلاً او، وجود ندارد.

هنوز آنقدرها ماورایی نشده ام. صدای کسی را از جایی دور نمی شنوم. منظره هایی که دیده ام، نمی توانم به دیگران نشان دهم، اما از یاد نمی برم زندانی بیگناه سیاهپوست فیلم Green Mile را. یادتان هست؟ یک آدم خاص با توانایی های فوق العاده. هروقت کسی را با انرژی های دست یا از راه دهانش درمان می کرد، دهانش را باز می کرد به طرف پنجره، بعد یک عالمه آت و آشغال به شکل کاغذرنگی های خردشده، در فضا می پاشید. اگر این کار را نمی کرد، حال خودش به هم می خورد یا صدایش می گرفت و مدام سرفه می کرد.
این روزها وقتی می نویسم، حس می کنم سرم را گرفته ام به سمت پنجره.
من ماورایی نیستم. فقط گاهی می نویسم. حتی فایل نوشته هایم را شماره گذاری می کنم و به هیچ کس هم نشان نمی دهم.

شاد باد نوروز و عید طبیعت

دو سطر از منظومه ای بلند تقدیمتان:

بهار یعنی سروناز بالابلند در هاله ای از شعر

جادوی یاد، در تنگنای غربت نفس گیر

بهار یعنی طلوع پیکرۀ صبح از رود آواز گنجشک ها؛ گذشتن از سیاهی بی روزن و یکدست شب به مقصد ماه

**

سالتون خوب.

مصطفا پورنجاتی