آخرین بار که دیدمش، مثل همیشه، چیزی دستش نبود. گذاشته بود توی کیفش که ذوق زدمان کند. بیشتر، جیمی را.
- سلاااااام! خوشگل بابا!
جیمی نمیدانست این چیست. ولی عکسِ گربۀ صورتی رنگ روی زمینۀ سفید، چشم هایش را خیره کرده بود. جیمی شروع کرد دست و پا زدن توی بغل من. یعنی که «بده!». فقط آواهایی از دهانش درمی آمد، و بِده یا ازاینجور کلمه ها را بلد نشده بود. کارلوس هی بسته جوراب را دور سر جیمی می چرخاند و جیمی به هوای گرفتنش سر و دست می چرخاند. آخرش جوراب را عمود، بالای بالای سر جیمی گرفت. جیمی سرش را بالا آورد و وقتی حسابی زیر گلویش پیدا شد، کارلوس پرید فوری زیر گلویش را بوسید. جیمی قلقلکش شد و غنج زد. آن وقت، کارلوس جوراب را گرفت جلوی دستش.
حالا که به جوراب نگاه می کنم، نه گربۀ صورتی رنگ پیداست و نه دیگر زمینۀ سفیدی مانده.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۱ ساعت 9:54 توسط مصطفی پورنجاتی
|
برای ادامه نشر نوشته هایم در این وبلاگ، لطفا نظر بدهید؛ سپاس گزار می شوم اگر ضعف و قوّت نوشته هایم را به من بگویید