یه مسیج بزن روشن شی

یا: کاربردهای جدید علامت تعجب در پیامک‌

 

 

1- تزئین: در این کاربرد، علامت تعجب از حوزۀ زبان و ویرایش خارج می‌شود و در حوزۀ هنرهای تجسمی و به طور مشخص گرافیک نوشته به کار گرفته می‌شود:

نمونه: سلام!!! من دارم از سر کار برمی‌گردم!!!

 

2- کنایه: وقتی کسی که پیامک می‌فرستد، آش درهم‌جوشی از خشم و ناراحتی است ولی دستش به ما نمی‌رسد، برای ابرازش چه راهی مؤثرتر از این علامت؟

نمونه:

[ساعت 2 بامداد] پیامک اول: بالاخره صبح می‌ری اون دستبنده رو برام بگیری یا نه؟

- [بدون جواب]

پیامک دوم: چرا ج نمی‌دی؟... خوابیدی! ممنون از اینهمه توجهت!

در چنین مواقعی معنای این علامت عبارت است از: کثافت، ایکبیری، یا حتی فحش خواهر مادر.

 

3- به جای علامت سؤال: نمونه‌ها: - نمیای دنبالم!

یا: - آها، ببخشید من برم دنبال خرید اون‌وقت تو چی کار میخوای بکنی پس!

 

4- به جای یک جمله یا متن: دشوارترین و پیچیده ترین مورد کاربرد این علامت است. فرستنده به جای هر حرف یا کلمه یا جمله ای فقط رمز می فرستد: !

که معمولاً چنین معناهایی دربر دارد: تعجب، کنایه، بیلاخ، خداحافظی. تشخیص هریک از این معناها بی هیچ توضیح کمکی، با گیرندۀ پیامک خواهد بود.

 

5- عاطفۀ متراکم (احساسات قلنبه‌شده): نمونه ها:

- خیلی دوست دارم!!!!!

یا: - تنهام نذاری ها!!!!

 

* نکته تاریخی: استفاده همزمان از چند تا علامت تعجب (!!!!) نخستین بار در وبلاگ‌ها و چت باب شد.

* نکتۀ جامعه شناختی: ملت عاشق چشم و ابروی زبان و نشانه ها و کشته‌مردۀ ریشِ‌ سفید ادبا نیستن. کاری رو انجام می دن که به دردشون می خوره

در باب داروها

مرد شنیده بود داروها یا در کتابخانه است یا در کافه یا در داروخانه.

و درگیر این سوال بود که علاقه بین دو تا آدم آیا ممکن است در موقعیت های ناخوشایند یا حتی خشنی مثل حرکت ریزگردها یا ریزش کوه های کنار جاده پیش بیاید؟

یک روز با دختری قرار گذاشت که چند بار در واتس اپ با او حرف زده بود. قرارشان در نه در کافه بود نه در کتابخانه نه داروخانه. در ایستگاه مترو میرداماد. سرازیر شدند به طرف پایین، سیدخندان.

مرد گفت: گلویی تر کنیم؟

پیش‌خدمت فنجان ها را گذاشت روی میز: اسپرسو و فرانسه.

مرد گفت: دوست داشتی با هم توی تونل مترو گیر کنیم؟

دختر خرد شد توی کف فنجان.

مرد به نظرش رسید این سوال برای اولین جلسه، کمی زیاده روی به حساب می آید.

دختر گفت: یک بار گیر افتادم ولی توی جاده. تنها. با چشم های خودم طوفان را دیدم. دور خودش چرخ می زد و بیابان را لوله می کرد. ماشین به آن گنده‌گی میلی متری جلو میرفت. فکر کن.

سر ساعت چهار صندلی ها را خالی کردند.

مرد فکر کرد چرا گفته اند آدم باید دنبال دارو بیاید کافه؟ ما که چیزی‌مان نبود.

پیاده راه افتادند به طرف بالا، قیطریه. توی پیاده رو از کنار مغازه ها رد می شدند. جلوی کتابفروشی مرد به ویترین نگاه کرد ولی یادش آمد او که مریض نیست. پس چرا دلش می خواهد برود آن تو؟! دختر رد شد و جلوتر ایستاد. دید مرد جلوی کتابفروشی ایستاده. مرد به طرف دختر برگشت و برای بیستمین بار به لب دختر نگاه کرد که رژ ارغوانی زده بود. و راه افتاد تا به دختر رسید.

زن پوست صورتش را لمس کرد. به داروخانه که رسیدند، زن ایستاد. مرد رد شد و چند قدم جلوتر ایستاد. به عقب برگشت و به ابروهای دختر نگاه کرد که برداشته بود. با خودش گفت: او که مریض نیست.

مرد و زن، سرِ دولت خداحافظی کردند.

توی تاکسی، ریزگردها پاشید توی چشم ماشین. جوری که راننده دید نداشت. مرد فکر کرد یا بین او و زن علاقه ای شکل نگرفته یا ریزگرد جزو موقعیت های ناخوشایند به حساب نمی‌آید. فکر کرد قهوه چه جور دارویی می تواند باشد؟ برای چه جور بیماری هایی؟! یاد چشم های گرد دختر افتاد که نه پیامی داشت نه حسی. ولی بودنش آرام‌بخش‌تر بود تا نبودنش. چشم‌هایش را مالید تا ریزگردها را از پلک دربیاورد.