رُزها نیز می­ خندند

با همین لب­های خونی





م. پ. 1388

وقت نداشتی

اما آفتاب

بیکار بیکار بود

و هی از پنجره می­تابید

تابید به دلنوشت­ها

و از رابطۀ ما

همین سطرهای رنگ­پریده ماند

خدایا 

مرا با گنجشک های سحرگاه کوهستان 

محشور کن


شاید آوازشان

روحم را بشوید 

...گاهی فقط یک شعر

نجاتمان می بخشد...



(بخشی از یک شعر بلندم)

 

اینجا تهران

 

آبشارها

از پله های برقی مترو

                         سرازیر می شود