رُزها نیز می خندند
با همین لبهای خونی
م. پ. 1388
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۱ ساعت 3:37 توسط مصطفی پورنجاتی
|
رُزها نیز می خندند
وقت نداشتی
اما آفتاب
بیکار بیکار بود
و هی از پنجره میتابید
تابید به دلنوشتها
و از رابطۀ ما
همین سطرهای رنگپریده ماند
مرا با گنجشک های سحرگاه کوهستان
محشور کن
شاید آوازشان
روحم را بشوید
نجاتمان می بخشد...
(بخشی از یک شعر بلندم)
اینجا تهران
آبشارها
از پله های برقی مترو
سرازیر می شود