روز

گرفتاری خورشید است

دفترچه قسطی

که هرگز تمام نمی شود

 

م. پ. مهر ۸۹

موقعیت استثنائی

                                                                       

 

ساعت 4 باید سخنرانی ­اش را شروع کند. تنها برنامۀ مهم کنفرانس، سخنرانی اوست. به اندازۀ دو ماه صمیمیت با او، به خودم اجازه می ­دهم با لبخند و خیلی محتاط بگویم:

-        جناب صدارتی! نزدیک شروع برنامه­ تونه. اینقدر سیگار می ­کشید، لباس­هاتون بوی سیگار می گیره.

چپ ­چپ نگاهم می ­کند و به­ سرعت جواب می ­دهد:

-        اینو نگاه کن. من جلوی امام جمعه هم سیگار می­ کشم.

از حرفی که زده ­ام، مثل سگ پشیمان می ­شوم. یک آن به فکرم می ­رسد پوست صورتش به خاطر سیگار، تا این تیره شده. دلیل علمی برای فکرم ندارم. اما هر چه هست، این رنگ، با آن سر کوچک و موهای کوتاه و زبر، و قد کوتاهش کاملاً جور است. تصویر آدمی تند و تیز، از آن­ها که خواهرم به­شان می گوید: فلفل ­نمکی. پانزده دقیقه به 4 است. از سردرِ دانشگاه رد می­ شویم. بلوار دانشگاه، سربالایی است. چند نفر دارند پیاده می ­روند. 

***

میکروفون­ها را از پایه جدا می ­کند. صدای چسب­ های پهن که دور دو میکروفون کشیده­ اند، در می ­آید. می­ آید وسط سِن. با لهجۀ غلیظ انگلیسی می­گوید: synergy (سینرژی) و بعد ادامه می­ دهد:

- یعنی هم­ افزایی. یکی از مهم­ترین کارکردهای مدیریت است. مدیر، از این جهت مانند رهبر یک سازمان عمل می­کند.

ویدئو پرژکتور، تصویر مردی میانسال را نشان می­دهد که ریشش را تراشیده، موهایش را بالا زده و زیر کت نخودی ­اش، پیراهن قرمز پوشیده و کراوات سفید خال­خال ­مشکی بسته. مرد لبخند می­ زند. زیر عکس نوشته: سِر جیو زِیمن، مدیر اسبق بازاریابی کوکاکولا. صدارتی، تکنیک­های اوج و فرود صدایش را به کار انداخته است. حروف بعضی کلمه­ ها را غلیظ­تر ادا می­ کند. همزمان، از حرکت دادن انگشت­ها در هوا و خم ­و راست شدن کمر به طرف مخاطب هم استفاده می ­کند:

-        آقای زِیمن یک مدیره، اما و صد اما که در دورۀ رکود فروش در کوکاکولا، موفق می­ شه فروش این کمپانی رو فقط در شش ماه، به دو برابر صعود بده و یک جهش بی­ سابقه رو در تاریخ این کمپانی رقم بزنه. چگونه و با کدام استراتژی؟! بله! با افزایش انگیزۀ نیروها!

یادم افتاد ماجرا از دو ماه پیش شروع شد. دقیقاً از پای دکۀ روزنامه ­فروشی میدان سعیدی. عنوان کتابش، خیره­ام کرده بود: «دانشگاه برای چه؟ غرق زندگی شوید». حالا که فکر می­ کنم، طرح جلد کاملاً عنوان را از فاصلۀ چند متری جلوه می­داد. چون حروف عنوان با فونت تیترِ روزنامه­ ای و به رنگ سفید، توی زمینۀ کاملاً سرمه­ ای درآمده بود. هر روز صبح، در راهِ محل کار، قطعه­ ای از آن را می­ خواندم و انرژی می­گرفتم.

چند روز بعد،کتاب، پایم را کشاند به دفتر پخش آن: فلکه زنبیل ­آباد، ساختمان پیشروان، شماره 3. با قرار قبلی، خودِ نویسنده را هم ملاقات کردم. وقتی وارد دفتر شدم، خانم سرمدی، با آن قد و هیکل استوار و مردانه­ اش همه­ کاره دفتر به نظر می­رسید و نسبت به همکار کنار دستی­ اش بهتر بلد بود معاشرت کند. به قول معروف، روابط عمومی بالاتری داشت. سرمدی به داخلی­ صدارتی زنگ زد و حضور من در دفتر­ را اعلام کرد. وارد اتاق رو به ­رو شدم. صدارتی پشت میزش نشسته بود و از من دعوت کرد بنشینم پشت میز کنفرانس. ست میز و صندلی ­ها بوی چوبِ تازه می­ داد. جمله ­های اصلی صدارتی که یادم میاد، این­ها بود:

-        شما شایستگی دارید که روی این کتاب، کار کنید. من در شما می­ بینم که از پسش بربیایید. هیچ شکی به خودتون راه ندید. این یک موقعیت استثنائیه واسه پرش!

«از پسش بربیایید» و بعد هم کلمه «پرش» را یک جور دلهره­ آور گفت. چون خیلی بیشتر از حد معمول، روی «پ» فشاور آورد. یاد آقای کاظمی افتادم، معلم اول ابتدایی­­ م. آن روز گچ سفید را پودر کرد و آورد جلوی لبش و گفت: پ. پودر گچ رفت به هوا.

وقتی از اتاق صدارتی بیرون آمدم، سرمدی اشاره کرد به دم در. دو بسته کتاب کاغذپیچ شده بود. چقدر زور زدم تا کتاب­ها را در خورجین­های موتورم جا دادم.

نفسم بد بالا میاد. تهویۀ آمفی تئاتر روشن نیست.      

***

گوشی­ ام روی سایلنت است. می­لرزد: در حال تماس... سرمدی. جواب نمی­دهم. دوباره زنگ می­زند، این بار از شمارۀ شرکت. جواب می­دهم:

-        بفرمایید!

 با همان لبخند همیشگی در تُن صدایش جواب می­دهد:

-        عرض سلام جناب جویا! احوال جنابعالی چطوره؟

زیر و بم دادن به صدایش را خوب بلد است. صدارتی به کارمند­هایش هم زبان بدن یاد می­دهد. ده روز است که با شرکت تماس نگرفته­ ام.

جواب احوال­پرسی­ اش را با یک کلمه دادم: ممنون. بعد دوباره سریع گفتم: بفرمایید.

-        آقای دکتر فرمودند خدمتتون عرض کنم قصد دارند چاپ دوم کتاب رو به زودی عرضه کنند. شما چطور تشریف نمی آرید؟ روی کتاب­های قبلی کاری شده؟ راستی با یکی دو تا ناشر دیگه هم صحبت کردن که بحث توزیع...

صدارتی، بارها برایم از اهمیت زبان بدن حرف زده بود؛ از اینکه پنج برابر بیشتر از زبان گفتار، روی مخاطب اثر می­گذارد و 70 درصد ارتباط با دیگران، ناشی از به­ کار بردن آن است. لحن خودش واقعا اینجوری بود. همیشه چشم­هایم را گرد می­کرد و لب­هایم را به هم می­دوخت. زبان بدنش، روی من ده برابر اثر می­گذاشت.

حرف­های سرمدی را می­شنوم، ولی فکرم مشغول است. برایم خیلی گیرا بود اولین بار که آن عنوان را دیدم. خُب، دانشگاه را که نیمه ­کاره ول کرده بودم و از طرف دیگر، واقعاً دلم می­خواست «غرق زندگی» شوم. پدر که ارثیه­ ای نگذاشته بود. باید کاری برای خودم دست­ و­ پا می­کردم. یکی دو بار خیز برداشتم برای کار اداری. ولی با روحیه ­ام نمی­ساخت. اهل پشت میز نشینی نیستم و نبودم. کتاب­های آنتونی رابینز حالم را بهتر کرده بود ولی برای کسب درآمد، کمکی به من نکرد. فهرست «دانشگاه برای چه؟ غرق زندگی شوید» را که دیدم، هیچ شکی برایم نماند که زده­ ام به هدف: «دورنمای درآمدتان را خودتان نقاشی کنید»؛ «24 پیشنهادِ شدنی برای افزایش پول»؛ «نقش ارتباط خوب در جذب مشتری» و..... .

سرمدی هنوز دارد حرف می­زند. چه خوب یادم مانده روز کنفرانس را که داشتیم با صدارتی به طرف آمفی تئاتر دانشگاه می­رفتیم. مدام برمی­گشت به طرفم و چیزی می­گفت. دهان که باز می­کرد، انگار بازدم آمیخته با بوی سیگارش نفسم را می­گرفت:

-        صبر داشته باش! سال دیگه تیراژ کتابم رو می­رسونم به یک میلیون. من باید این کتابمو یک میلیون جلد بفروشم.

وقتی گفت «تیراژ»، روی «تیـ» بیش از حد فشار آورد. روی «با» ی «باید» هم همین­قدر تأکید کرد. به قول خودش، جادوی زبان بدن!

میل ندارم به حرف­های سرمدی گوش کنم و جواب بدم.

تا شش ماه پیش، شصت هفتاد تایی فروخته بودم؛ آن­هم بعد از بازاریابی حضوری چهل مغازه توی زنبیل آباد، سی مؤسسه و مغازه در صفاییه و چندتایی بلوار امین و البته کل مغازه های طبقات همکف و زیرزمین در پاساژهای سه ­راه و چهار راه بازار که به هفتاد دهنه می­رسید. اوایل، آمار فروش را می­نوشتم. اما کم­ کم از سر بی­ حوصلگی، صورت برنمی­ داشتم که چند مغازه و چند جلد. مخصوصاً که حداقل بین ده تا سی درصد تخفیف می ­گرفتند. حتی یک بار هم شد پنجاه درصد. یک جیبم را خالی کرده بودم مخصوص فروش کتاب­ها. معلوم بود چقدر فروخته­ ام. صدارتی هم که قرار بود دستمزد به من بدهد، نه درصد فروش. می­دانست من منبع درآمدی ندارم و وعده­اش واریز ماه­ به­ ماه بود. هفت هشت بار به سرمدی که جای چشم صدارتی بود و مدیر داخلی شرکت، یکی دو بار هم به خودش البته غیرمستقیم گفته بودم که موجودی­ ام صفر شده. اما تسویه نکرده بودند. این بود که فکر کردم اگر مدتی سراغشان را نگیرم، شاید به خودشان بیایند.

زنگ صدای سرمدی توی سرم قطع می­شود. به خودم می­ آیم و می­ فهمم حرفش تمام شده. می­مانم چه جوابی بدهم. فقط به زبانم می ­آید:

- که اینطور

و بعد از چند دقیقه مکث می­گویم:

-        حالا ببینم چطور میشه.

بار دیگر، جملۀ صدارتی آن روز توی ماشین، در راه بلوار دانشگاه به سمت آمفی تئاتر می­ پیچد توی سرم:

-        صبر داشته باش! سال دیگه تیراژ کتابم رو می­ رسونم به یک میلیون... .

اول برج، می ­شود ده ماه که از انتشار اولین چاپ کتاب می ­گذرد. همون سه هزار نسخه. «می ­رسونم به یک میلیون...». پس تا دو ماه آینده، نهصد و نود و هفت هزار نسخه از کتاب «دانشگاه برای چه؟...»، حتماً باید چاپ، توزیع و فروخته شود. جمله­ های این محاسبه، با سرعت از مغزم می­گذرند. لحن جمله­ها کاملاً بدون تأکید شنیده می­شود.

 

 آبان 91

مصطفی پورنجاتی

 

دیر می ­شود پسر!

صبحانۀ رنگارنگی­ ست زندگی

میزش را تو بچین

 

 

۱۳۸۷/ مصطفا پورنجاتی/ مجموعه شعر چاپ نشده اسکیت روی ریل

با ادای احترام به جناب محمد شمس و سبک ویژه ی شعرش 

 

اشارت پدر

نویسندۀ المطالب العالیه از مردی از قبیله بنی­ ضبّه نقل می ­کند در مسیر جنگ صفین، علی علیه السلام در کربلا فرود آمد. کناری ایستاد و با دستش اشاره کرد و فرمود: «اینجا جايگاه فرود آمدن مَركب­هايشان، و سمت چپ آن، جاى بار و بُنه ­شان است». سپس با دستانش به زمين زد و مُشتى از خاك آن را برگرفت و آن را بوييد و فرمود: «وه كه چه خون­هايى بر آن، ريخته مى­ شود!». بعدها حسين عليه السلام به كربلا آمد. من، در ميان سوارانى بودم كه ابن ­زياد، آن­ها را به سوى حسين عليه السلام، روانه كرده بود. هنگامى كه رسيدم، گويى به جايگاه على عليه السلام و اشاره با دستش نگريستم. اسبم را چرخاندم و به سوى حسين ­بن­ على عليه السلام بازگشتم و به او، سلام دادم و گفتم: پدرت، داناترينِ مردم بود و من، در فلان موقع، كنارش بودم. چنين و چنان فرمود. به خدا سوگند، تو در اين زمان، كُشته مى ­شوى! حسين عليه السلام فرمود: «تو مى­ خواهى چه كنى؟ آيا به ما مى­ پيوندى، يا به خانواده­ ات ملحق مى ­شوى؟». گفتم: به خدا سوگند، من، فردى بدهكار و عيالوارم، و گمانى نمى ­برم، جز آن كه به خانواده­ام ملحق مى ­شوم. حسين عليه السلام فرمود: «حال كه به ما نمى­ پيوندى، نيازت را از اين مال (مالى كه پيشِ رويش نهاده شده بود)، بردار، پيش از آن كه بر تو حرام شود. سپس، از این منطقه دور شو كه ـ به خدا سوگند ـ، هر كس فرياد ياريخواهىِ ما و برق شمشيرها را ببيند و يارى­مان ندهد، بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله، لعنت شده است». گفتم: به خدا سوگند، امروز، هر دو كار را با هم انجام نمى ­دهم. مالت را بگيرم و یاری ات نكنم؟! مرد ضَبّى، بازگشت و آنجا را وا نهاد

*

از: تا عاشورا، گزارشی مستند از حوادث ورود امام حسین به کربلا تا شب عاشورا بر اساس دانش نامه امام حسین، به کوشش مصطفی پورنجاتی، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث، ۱۳۹۱