کارگاه داستان نویسی- مشق تک گویی عاطفی (یک نفر که در حال صحبت با کسی، به اوج عاطفی برسد)

-       انگار هوا دم کرده؛ نه اینکه رطوبت زیاد باشه­ ها.

 کاش حداقل سوئد بودم و دلم خوش بود شیش ماه شبه و دل آدم، اقلاً از بی­خورشیدی کور می­شد.

-       برای تو که بریده بودی، اینجا بهشته به خدا!

-       می­ دونم. اما الان دیگه نوشتن، برام کابوس نیست؛ برام شده مثل حرف زدن با چند تا ساختمون و کوچه که یه هدفون بزرگ گذاشتن روی گوششون. صدای جَز و رپ و راک­اَندرُول اونقدر زیاده که نمی­ذاره صدای منم بشنون.

-       شاید باید بیشتر صبر کنی تا آداپته بشی. هرکی اولش میاد، یه مدت گیجه.

-       منظورم این نبود. من نیومدم اینجا که هر شب برم دیسکو یا به خاطر فرصت مطالعاتی و بورسیه، چهار سال بمونم توی پانسیون و بعدشم برگردم. وقتی از مرز رد می­شدم، جوری اومدم که دیگه خودمم یادم نیاد بچۀ امیرآبادِ شمالی ­ام. حالا می­بینم کانادا، یه تیکه از یه بهشت گلخونه ­ایه که توش خیار بوته­ ای درنمیاد. اینجا بیشتر از کشاورزایی که توی کَن و سولقون، هنوز خروس­خون نشده، روزشون شروع میشه؛ آره، بیشتر از دهاتی، اینجا بیولوژیست دارن. چه فرقی می­کنه؟ بیولوژیست انسانی، گیاهی، جانوری، فرهنگی، صنعتی، اقتصادی. توی این خونه­ هایی که به ضرب کنترل دوربین، درهاشون بازه و دزدی در کار نیست، خبری از «همسایه» هم نیست. همه «سیتی­ زِن»اند.

-       تو هوایی شدی. شایدم خوشی زدی زیر دلت!

-       من اینجا آزادم؛ ولی نوشته­ ای که مخاطب نداره، فقط به درد بازیافت می ­خوره. به روزی فکر می­ کنم که  اولین کتابم توی مونت­ رئال چاپ بشه. «نَفَسش از جای گرم درمیاد»ِ که خواننده­هام نثارم می­ کنن از اون سرِ نقشه. اصلاً گور پدر مخاطب! یادمه یه بار به استاد شمس گفتم شما با این افکار و شخصیتتون چرا مهاجرت نمی­کنید؟ پشت فرمون بود. با انگشتاش به پشت شیشه کناریم اشاره کرد و گفت: این ریل­ گاردها رو می ­بینی؟ اونجا که بری، احساس می­ کنی ریل­ گاردای خیابوناش هم دیگه مال تو نیست.

 

شبها خیلی تاریک است. شاید تعجب کنید: «تو مگه لامپ نداری توی خونه ت؟!». چشم هایم دارد بسته می شود از خستگی؛ از خواب. به ندرت می توانم خوب ببینم. چاره ای نمی ماند جز اینکه با دست، چیزها را شناسایی کنم. دست، کمکِ چشم.

شبها زود خودشان را می رسانند. مثل کارمندهایی که بدو بدو به طرف دستگاه ساعت زنی هجوم می آورند. گاهی هم کف کفشهایشان را سُر می دهند روی سنگ که یک ثانیه زودتر از اون یکی، اثر انگشتشان ثبت شود.

شبهای تاریک، جای خوبی برای کار کردن نیست. آدم واقعاً حوصله اش سر می رود. چه بسا ناغافل خوابش ببرد. من ترجیح می دهم شبها دنبال اشیایی بگردم که دوستشان دارم. واقعاً دوستشان دارم. حتی اگر خوب دیده نشوند. در تاریکی، کورمال کورمال، دنبال کلمه ها می گردم. 

روز... شب. روز... شب. چه قدر ریتم این جمله ها مرا یاد «برپا... بشین» و «به چپ... چپ»، «به راست... راست» می اندازد. روزهایی که اینجور شروع می شد و دم دم غروب به جان کندن می افتاد. وقتی خورشید، از خستگی سقوط می کرد پشت کوه ها، ما هم لِنگ هایمان را هوا کرده بودیم روی تخت های آسایشگاه. اصلاً دلم نمی خواهد آن روزها را به یاد بیاورم. مگر بیکارم؟! خاطره یعنی دو بار زندگی کردن. چرا زندگی را تبدیل کنم به دو بار زجر کشیدن؟! شباهت خدمت سربازی و این روز ـ شب های فعلی ام را نمی توانم نادیده بگیرم. شاید بشود کاری کرد اوضاع بهتر شود. سروان از ته گلو فریاد می زد: «هیچ حرفی رو دو بار نمی زنم. ها! خوب گوش بگیر ببین چی می گم!». بعد سوت می زد و ما بلند می شدیم، می نشستیم. بلند می شدیم، می نشستیم. صدای خفۀ بشین پاشو با لباس های خاکیِ گل و گشادمان می خورد به پیشانی کوه های دور تا دور پادگان و پخش می شد روی زمین آسفالت میدان صبح گاه. زنم می  گوید: «برا کلاس ایروبیک، یه تاب شلوارک می خوام». می گم: «یه دقیقه صبر کن، الان میام...». سرک می  کشم روی دفتر دخل و خرج ماهانه. بعد از پانزده سال زندگی مشترک، بالاخره موفق شده ام خودم را مجبور کنم حساب کتاب ها را بنویسم. حساب روزها... شبها؛ روز... شب. می گویم: «بذاریم ماه بعد. این ماه می زنه بالا خرجمون». ترش می کند. این یعنی خارج شدن از نظم، خروج از صف. از بشین پاشو. از مدار حرکت همۀ سیارات و اجرام آسمانی. از حکومتِ سوتِ جناب سروان. مجبور می شوم همۀ برگ های خشک دور تا دور پادگان را جمع کنم بریزم توی پلاستیک های بزرگ زباله. بعد، آن ها را به تدریج، هر شب بگذارم پشت در خانه. یک کیسه یک کیسه. رأس ساعت 21. سروان تهدید می کند. تهدید به اینکه به خاطر من، همۀ پادگان را تجدید دوره کند. به عشق زن گرفتن، خدمت می کنم؛ به عشق کارت پایان خدمت. زنم رفته سر جیبم. یعنی چه کار دارد؟! این چیه دستش؟ گردی چشم هایم، از کنجکاوی شده است اندازۀ تمام هیکلش. کارت پایان خدمت را جلوی صورتم می آورَد، و آن را از وسط نصف می کند.