سفرۀ سفید با گل های ریزِ بنفش و صورتی. رویش یک سبد سبزی تازه، بشقابی پنیر، فنجانی چای و پاره ای نان.

نثر خوب؟ باید چیزی شبیه همین سفره باشد. هم ناز دارد، هم آدم را سیر می کند.

به قول پدرم که برای شیرینی های قنادی اش تبلیغ می کرد و می گفت: با لب هات بازی میکند.

یک جمله مهمان من. ببینید:

 گفت هارون الرشید که «این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشقِ او در جهان انداخت و از مشرق تا مغرب، قصه ی عشقِ او را عاشقان، آینه ی خود ساخته اند!».

خرجِ بسیار کردند و حیله ی بسیار و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه، شبانگاه، شمع ها برافروخته، در او نظر می کرد ساعتی و ساعتی سر پیش می انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرَم ـ باشد به واسطه ی سخن، در رویِ او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت: «لیلی تویی؟».

گفت: «بله. لیلی منم. اما مجنون تو نیستی. آن چشم که در سرِ مجنون است، در سرِ تو نیست. مرا به نظرِ مجنون نگر!».

محبوب را به نظرِ مُحِب نگرند (مقالات شمس، ویراسته جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، ص 196) 

سرم توی خشاب تفنگم بود که ببینم چرا باطری های نو کار نمی کند. بابا تعطیل بود و مانده بود خانه. کتاب می خواند. به بابا گفتم: تفنگم را درست می کنی؟ گفت خودت درستش کن. و اخم کرد. نتوانستم درستش کنم. بابا تفنگ را گرفت و باطری ها را سرو ته کرد. چراغهایش روشن شد. بعدها از او پرسیدم چرا هر وقت من و تو تنها می شدیم، تو حواست به من نبود؟ به خودت بود! بابا گفت: بعداً خودت می فهمی.

حالا دلم می خواهد یک روز عصر با بچه ام در کافه ای قرار بگذارم. بنشینیم چای بخوریم و حرف بزنیم. دوتایی. بعد به او بگویم: آدم بچه می آورد که صورت دیگری از عشق ورزیدن را تجربه کند؛ جور دیگری از تلاش برای اینکه تنها نباشد؛ بعد می بیند تنهایی، تنها چیزی است که جای خالی اش را به شدت احساس می کند.

خواندن نثر قدیم، دشوار است. کشف رمز و چرخاندن قفل هایش وقت می بَرَد.

در زمان حال، نثرنویس کهن گرا، یا خودش کهن فکر می کند و به همان صورت، اندیشه اش را در زبان به دنیا می آوَرَد؛ یا امروزی فکر می کند و حرف می زند، ولی عجالتاً در محدودۀ یک یا چند کتاب «بنا می گذارد» بر کهن نویسی. ولی در هر دو حال، نثر کهن بر نقطه ای دور می ایستد، که تضمین ندارد مخاطب، خودش را به آن نزدیک کند.

این حرفها به مناسبت خواندن ترجمه سروش حبیبی است از رمان معروف هرمان هسه: سیذارتا (البته ایشان به «سیدارتها» ترجمه کرده که احتمالاً درست تر باشد). ترجمه ای کهن گرا که آرکائیسمش درنیامده. انگار ذهنی امروزی کوشیده باشد قدیمی بنویسید (ترجمه کند) ولی در این کار به نتیجه نرسیده باشد.

گاهی فکر می کنم حتی قدیمی ها هم اینقدر که ما گاهی کهن می نویسیم، کهن نمی گفتند و نمی نوشتند. ترجمه عبداللطیف طسوجی از هزارویک شب را ببینید. من که فاصله چندانی میان خود و زبان آن نمی بینم. هرمان هسه، حدود هشتاد ـ نود سال پیش، تازه با ذهن انسان مدرن نوشته؛ طسوجی حدود دویست سال پیش، هزار و یک شب را برگردانده! تازه، ساختار هر دو اثر، مشابه است از این نظر که به قالب قصه نزدیکترند تا به قالب داستان. یعنی عرضم این است که به نظر می رسد کهنه یا نو بودن زبان، تأثیر خاصی در سبک و ساختار این دو نوشتۀ روایی ندارد. پس چه جایی می ماند برای برگردان قلمبه سلمبه؟

خواندن این ترجمه، دارد کند پیش می رود. ولی به مضمون، جاذبه و روند قصه اش می ارزد.