سفرۀ سفید با گل های ریزِ بنفش و صورتی. رویش یک سبد سبزی تازه، بشقابی پنیر، فنجانی چای و پاره ای نان.
نثر خوب؟ باید چیزی شبیه همین سفره باشد. هم ناز دارد، هم آدم را سیر می کند.
به قول پدرم که برای شیرینی های قنادی اش تبلیغ می کرد و می گفت: با لب هات بازی میکند.
یک جمله مهمان من. ببینید:
گفت هارون الرشید که «این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشقِ او در جهان انداخت و از مشرق تا مغرب، قصه ی عشقِ او را عاشقان، آینه ی خود ساخته اند!».
خرجِ بسیار کردند و حیله ی بسیار و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه، شبانگاه، شمع ها برافروخته، در او نظر می کرد ساعتی و ساعتی سر پیش می انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرَم ـ باشد به واسطه ی سخن، در رویِ او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت: «لیلی تویی؟».
گفت: «بله. لیلی منم. اما مجنون تو نیستی. آن چشم که در سرِ مجنون است، در سرِ تو نیست. مرا به نظرِ مجنون نگر!».
محبوب را به نظرِ مُحِب نگرند (مقالات شمس، ویراسته جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، ص 196)
برای ادامه نشر نوشته هایم در این وبلاگ، لطفا نظر بدهید؛ سپاس گزار می شوم اگر ضعف و قوّت نوشته هایم را به من بگویید