کافی است با کنار دست، شن ها را کنار بزنم؛ آینه پیدا می شود و من می توانم صورت پاک عشق را بار دیگر پیدا کنم.
شن ها گاهی رنگارنگ اند، اما همیشه خشن به نظر می رسند.
من در خلوت، سکوت و تنهایی، آرام آنها را کنار می زنم. شاید سر سفره ی شام باشد در کنار تو، شاید وقت ظرف شستن باشد، و شاید وقتی دقیقه هایی بعد، تو را قرار است ببینم و حالا کت و شلوارم را از جالباسی بر می دارم، و به تو فکر می کنم.
شن های خشن را کنار می زنم.
هیجانِ نخستین پارکی که با هم روی چمن هایش دست کشیدیم، نخستین بوی نمناک و فواره های افشان در بادی که فقط گاهی حواسمان پی آنها می رفت، اینها همه بر می گردد.
می بینی؟ ما از گذشت عمر، چیزی نمی دانیم. ما فقط در همان و همین لحظه ی عشق زندگی می کنیم.
باور کن چیزی نمی تواند مانع شود. نمی گویم حواسمان پرت نمی شود. چرا گاهی. ولی می بینی که صورت ِ بودن با تو، فقط منتظر عبور ابرهاست.
حالا که شن ها را کنار زده ایم، بیا به آینه نگاه کنیم؛ آینه ی رومیزی. ما چقدر به هم می آییم... عشق من!
برای ادامه نشر نوشته هایم در این وبلاگ، لطفا نظر بدهید؛ سپاس گزار می شوم اگر ضعف و قوّت نوشته هایم را به من بگویید