نسیم

با دستان تو نوازش می کند

آب

با چشم های تو

روشن تر می بیند

و غروب

دوری تو را شعله می کشد ...

آن سو ، دیوار

مشبک

هیاهو

عطش

در تنگنای واگویه

 

این سو ، امید

پاییز

اما شعر گونه

 

آن سو ، جرقه

نه ستاره

جلوه ی بی دوام افسانه

 

این سو ، تنفس

با جرعه های مدام ِ ترانه

 

آن سو ، ابلیس

مشکی

شک

پای لرزه

 

این سو ، شور

پرنده

انحنای فواره

 

آن سو ، من

وقتی که نیستی

 

این سو ، تو

ترنم آیینه

چه کوشش نابجایی :

تن سپردن به جادوی یاد

آن هنگام که تو هستی

و دیگر نقش نسیم

لای انگشتان تو را

برای اقامت

انتخاب کرده باشد

می دانم که باز ، تن سپار بلورهای یادواره ی تو می شوم ، همین حالا .

لاجرعه سَر می کشمت به بی پروایی ، به ولع ، که من انسانم . پاره های شوق خدا در آب و گِل ، نامش : دل .

از وحشت تارترین نیمه شب ها ، اندوده به ابهام ِ هول های ناشناس ، از تو پناه جُسته ام و تو ، بی سودا و بی سود ، مهرمندانه پاسخم داده ای به امنیت .

روزها در کسوت تلاطم ِ پیشامدها سپری می شود و در کمال تازگی ، این دم ِ مستی ساز توست که تا واحه های بی نشان عشقم می رساند ، به وقت ِ گویه های رمزانه ... .

 

حروف نام تو را

پَر پَر می کُنم

و به دو کف

تا آسمان می افشانم.

آسمان نام تو را می بلعد ،

ابرهایی می دمد ، تور سان

که کم ترین نویدهایش قطره هایند :

پیشاهنگان بهروزی من

پیشباز پاییز

 

در قاموس گُل ، ترانه ای است که در گوش باد رها می شود

و در جان من ، جانان من ! ، واژه هایی است که پَر می گیرد و روانه می شود.

پاییز طلایی با لبخندی از نمک های نارنجی رنگ ِ برگ ، به وقت عبورمان خش خش می کند

و این زمزمه ، آغوش به آغوش نغمه ی کلاغ سر می رسد ...

***

درآمدن پاییز زیبا ، فصل اشتیاق کودکان دبستانی ، مبارکتان باد !

تصمیم گرفته ام كه رنگدانه های غزلواره های دفتر خیس شعرم را

به شما پیشكش كنم

و بگویم از پرندگان نوازش

كه بر چشم های تو عبور می كنند

و از عكس بال های گشوده ی خویش

بر جفت مردمك های روشن تو

نگاه كنان رد می شوند...

من در كنار ضمیر صمیمی نام تو هستم

كه بلند نیست

بالا نیست

اما نزدیك است :  " تو  "

من تكرار غزلواره ی موزون لب های شعر توام

 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

                                       (مولوی)

درود بر عشق ، ستاره ی دنباله داری که یک سر در آب های بی کرانه ی آسمان و یک سر در بادامک لزج دیدگان ما دارد.

ستاره ای دارای باله هایی از رخشندگی و رشادت که پیروزمند بر فراز سرهای مغرور آدمیان ، پر باز می کند .

عشق ، خود ، درمان است حتی وقتی که دردی نیست ، چه رسد به هنگامه ای که درد هم باشد.

درد ، فلسفه ی عشق است . فلسفه ی طلب و در خواست .

تا درد نباشد عشق نیست . چنان که تا عدم ، تا نیستی نبود ، خدا هم نبود . او هست کرد زیرا چیزی نبود که نیست نباشد.

و نیاز ، مادر کشف است و دعا ، مام ریزش و برکت .

کو چشمانی که رگه های رنگین عشق را دویده بر تن لخت زندگی واشناسد و به سحر طلب بشکافد و به دفینه های طلا دست یازد .

این حضور قطعی از آن ِ همان اشتیاق است و گفته اند که در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ، شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

تو بی آن که از رخ لیلی گردون ، حظی برده باشی ، بیا و مجنون باش تا بر تو گذر کند .

" در زیج جستجو ایستاده ی ابدی باش تا سفر ِ بی انجام ستارگان بر تو گذر کند ... .(شاملو)"

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد (حافظ)

گنبد طلایی رنگ خورشید ، سلام می كند.

جادوی پاكیزگی روی درخت و زمین و برگ ، روی فرش خیابان ، افشان ریخته است .

سلام به نور

الهه ی طراوت از نفَس روشن مردان سحر ، طلوع كرده است .

هوای ناب جوانی به دل تو و من ، به دل ما پرواز كرده است .

صبح شده است

زیباترین آغاز

زیباتر از دیروز

و با این تبسم آبی كه روی لب های آسمان نشسته است ، به راه می افتیم .

امروز ، روز تازگی است

به عشق سلام كن !

عطر نماز را از گلدسته ی فیروزه ی مسجد كوچه ، هنوز می شود شنید .

از تو كه حركت ببیند ، از او هم بركت سر می رسد .

دست گرمت را به دست های محبت مردم ، پیشكش كن .

امروز هم فرصت دیدن ابرها به تو هدیه می شود . كمی به آسمان نگاه كن !

برق چمن های آب زده ، چشم روشنی می دهد

همه چیز زعفرانی است : شاد و شاد و شاد .

فوارۀ نوجوان سر از پا نمی شناسد . جشن سفید رنگ و با شكوه حوض میدان بزرگ .

به صبح امروز ، سلام !

سلام !

صبح به خیر !